کاش دوستیمون مثل دوستی دست و چشم بود
اخه وقتی دست زخمی شه چشم گریه می کنه
و وقتی چشم گریه می کنه دست اشکاشو پاک می کنه.
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
خاطره ها سرنوشتم را بدهید سلام من محمد رضام یه روزی این وبلاگو ساختم تا شعرای قشنگ توش بزارم ولی بچه ها شرمنده این روزا افسردگی شدید گرفتم واسم دعا کنین لطفا... چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 19:12 :: نويسنده : محمد رضا
کاش دوستیمون مثل دوستی دست و چشم بود اخه وقتی دست زخمی شه چشم گریه می کنه و وقتی چشم گریه می کنه دست اشکاشو پاک می کنه.
چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : محمد رضا
کاش می شد هیچ کس تنها نبود
کاش می شد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا می رسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 18:58 :: نويسنده : محمد رضا
من نمی دانم و همین درد مرا سخت میآزارد که چرا انسان، این دانا، این پیغمبر در تکاپوهایش چیزی از معجزا آن سوتر ره نبرده است به اعجاز محبت! چه دلیلی دارد؟ چه دلیلی دارد؟ که هنوز مهربانی را نشناخته است؟ و نمیداند در یک لبخند چه شگفتیهایی پنهان است! من بر آنم که در این دنیا خوب بودن- به خدا سهلترین کار است ونمیدانم که چرا انسان، تا این حد با خوبی بیگانه است؟ و همین درد مرا سخت آزرده است.
چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 18:56 :: نويسنده : محمد رضا
سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 15:48 :: نويسنده : محمد رضا
تو بودي
دلم با تو بود سايه به سايه اي عزيز اما تو نديدي هميشه بود اشك ريز هميشه همه جوره پي لبخند تو بود اما تو نديدي با اينكه در بند تو بود هميشه رو بخدا توي دعاش تو بودي تو خيال و تو وجود و تو هواش تو بودي تو بودي كه نفس به نفس در آرزوي كنارت بود و بس تو هر حالي نشد بره فكر تو از يادش حتي وقت مناجات و دعا بعد نمازش تو بودي كه واسه يك لحظه نگاهت پا به پا از دور بود در بند راهت كاش مي ديدي علاقه پاكم را عشق و خواستن و اين حالم را تو نديدي هرگز نديدي اما همه عمرم زخدا خواهم خوشبخت باشي و خرم
سر ميكنم خيالت را
شايد كه نا اميدم از همه چيز اما گر نيايي هم هستي عزيز به عشق تو دل به دريا زدم و گفتم هر چه باداباد مي روم و رفتم رفتم به شهر عشق و عاشقي آنجا تو بودي و باغي از رازقي شدم در زندان چشمانت اسير كاش روزي كنار تـــــو شوم پير تو آن بودي كه در مهر و محبت ورزيدي آن را با عشق و معرفت مرا كرد نمك گير آن نگاهت تو رفتي ولي هستم براهت كنار پنجره رو به جاده ي آمدنت منتظرم روزي سربزارم بر دامنت در دعا خواهم از خدا وصالت را تا تو بيايي سرميكنم خيالت را دل شكسته شده چشمام پره از اشكاي غم رفت و يكبارم نشد بگيره اون سراغم دل تنهام بي هم نفس بي يار شد كنجي مهمون لحظه هاي بي قرار شد گرچه مثل سنگ شكست اين دل شيشه اي رو نتونست ازم بگيره اون عشق ريشه اي رو عشقي كه از ته دل هديه به اون كردم شكست منو ولي،دعام خوشبختيشه هردم
سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 15:35 :: نويسنده : محمد رضا
|